در شهر که قدم میزنی، به محفل دوستان و آشنایان که میروی، به سخنها در محافل عمومی که گوش میدهی، رانندگی که میکنی و سر چهارراهها که میایستی، به بیمارستان که برای عیادت میروی، حسی به تو دست میدهد، حسی شبیه بهت، انگار بویی میشنوی، انگار چیزی بر دلت سنگینی میکند، انگار هر دم انتظار خبری را میکشی. این حس، غریب است و گنگ، اما خبری میدهد، هشداری میدهد، دل گواهی میدهد که به نظر بسیار واقعیتر و ملموستر از چیزهایی است که در آمار و اخبار منعکس میشود، چیزی است که در فضا موج میزند. آمار و اخبار هم تکان دهندهاند. آمار بیکاری، آمار افراد زیر خط فقر، آمار خودکشی، آمار مرگ و میر و بیماریهای ناشی از فشار عصبی، آمار افت تحصیلی، آمار مهاجرت، آمار اعتیاد، آمار جرم و جنایت. آمار تخلفات رانندگی، آمار آلودگی هوای شهر، آمار طلاق، آمار دختران فراری، آمار اختلاف طبقاتی و آمار هزار چیز دیگر. اما این آمار فقط ارقامی بیروحند و نمیتوانند جای حس واقعی اما گنگ ما را بگیرند. در خبرها و سخنان سران مملکت گویا از فاجعهها و بحرانهایی که در زندگی شخصی آدمها متراکم شده است خبری نیست. در زندگیهای شخصی، بحران و فاجعه از در و دیوار میبارد. میان آنچه از تریبونهای رسمی اعلام میشود با زندگی شخصی مردم هزاران فرسنگ فاصله است. حاکمان عزیز! اندکی از این بویی را که در فضاست استشمام کنید. اندکی فضا را حس کنید، اندکی این ابرهای تیره را که جمع میشوند، ببینید.
باور کنید تا دیر نشده اگر کاری نکنید این ابرها خواهند بارید!
بدرود.
در طول تاریخ فلاسفه زیادی به دنبال یافتن پاسخی مناسب به این سوال که حقیقت چیست بودهاند. تاریخ این کند و کاشها به قرن چهارم قبل از میلاد مسیح و به فیلسوف یونانی یعنی افلاطون میرسد که به دنبال تطابق واقعیت بود تا بتواند تعریفی برای دانش صحیح و دانش نادرست بیابد. و دامنه این تلاشها تا اواخر قرن نوزدهم و فیلسوف امریکایی چالرز پییرس هم ادامه دارد که در زمینه پیدا کردن پاسخی برای این سوال، کوششهای بسیاری کرد و به نتایج قابل توجهی هم دست یافت. اما هنوز هم به درستی تعریفی ثابت برای حقیقت در نظر نمیتوان گرفت و هنوز هم فلاسفه بسیاری در جستجوی اینکه حقیقت چیست، در تلاش هستند. فلاسفه برای یافت پاسخ این پرسش، چهار تئوری را مطرح کردهاند که عبارت است از : تئوری تطابق حقیقت، واقعیتگرایی حقیقت، وابستگی حقیقت و تقلیل حقیقت.
در لغتنامه دهخدا در تعریف حقیقت آماده است که حقیقت چیزی است که بهطور قطع و یقین ثابت است، اما حقیقت مستقل حقیقتیست که ما صرفا آن را مییابیم. حقیقتی که دیگر نمیتوان آن را در حد احتیاج بشری تغییر حال داد، حقیقتی که در یک کلمه بگوییم، تصحیح ناپذیر است. اینگونه حقیقت در واقع به وفور موجود است، یا لااقل متفکرانی که اذهان تعلقی دارند، تصور میکنند موجود باشد. اما در آن صورت، حقیقت فقط به معنی درون مردهی درخت زنده است و وجود داشتن آن صرفا به معنی آن است که حقیقت نیز زندگی ما قبل تاریخی دارد ولی ممکن است بر اثر طول زمان سخت شده باشد و در نظر افراد انسان بهواسطه قدمت، متحجر شده باشد.
حقیقی نام هر چیزی است که خوبی آن از طریق اعتقاد ثابت میشود. و نیز به دلایل مشخص، قابل اطلاق مسلم باشد که خوب است. یقینا این نکته را قبول دارید که اگر در عقاید حقیقی هیچ خوبی برای زندگی نمیبود یا اگر معرفت برای عقاید حقیقی زیان مثبتی میبود و عقاید کذب تنها عقاید مفیدی بودند، در آن صورت این مفهوم رایج که حقیقت، الهی و ذیقیمت است و تجسس آن تکلیف ما است، هرگز نمیتوانست نمود کند و یا حکم متبعی گردد. در چنین دنیایی مسلما تکلیف ما پرهیز از حقیقت میبود. به عبارت دیگر بزرگترین دشمن هر یکی از حقیقتهای ما ممکن است باقی حقیقتهای ما باشند.اگر ما، بیرون از زمینه بسیار محدود احکام مربوط به واقعیتهای تردید ناپذیر، به این شناخت برسیم که حقیقت حکمی جزئی و فقط تقریبی و موقتی است، آنگاه این نتیجه بدست میآید که ما همواره باید برای تصحیح و اصلاح احکاممان در پرتو تجربههای جدید آماده باشیم.
لیکن کار همینجا پایان نمیگیرد. هنگامی که تجربیات تازهای پدید میآیند و تصحیح و اصلاح احکام معینی را ایجاب میکنند، آنگاه پافشاری در بیان آنها به صورت قدیمی و اصلاح نشده بدان معناست که این احکام در شرایط جدید از حقیقت به کذب بدل میگردند.
مثلا قوانین علم مکانیک کلاسیک، هنوز مانند گذشته برای بیشتر مقاصد مهندسی صادق هستند و هیچ کس در پی آن نیست که آنها را به عنوان قوانینی نادرست کنار گذارد و رد کند. با این همه چون تجربه نشان داده است که این قوانین را بدون اصلاح برای تمامی حرکات شناخته شده ماده نمیتوان معتبر دانست، این نتیجه عاید میگردد که این ادعا که قوانین نیوتون بدون قید و شرط در مورد هر ماده در حال حرکتی کاربرد دارد، ادعایی نادرست است.
بنابراین یک حقیقت تقریبی و جزئی که در محدوده معینی به قدر کافی حقیقی میباشد، اگر در ورای این محدوده به کار برده شود، غیر حقیقی میگردد. درست همانطور که حقایق در بیشتر اوقات تنها تقریبی میباشند و امکان تبدیل شدن به غیر حقایق را در بردارند. همچنین میتوان دریافت که بسیاری از خطاها کذب مطلق نیستند، بلکه نطفههایی از حقیقت را در بر دارند. اما باید دید تا چه اندازه ذهن انسان قادر به دست یافتن و محرز ساختن حقیقت است ؟
حقیقت کامل و جامع و مطلق (تمام حقیقت و نه چیزی به جز حقیقت) چیزی است که ما هرگز بدان نایل نخواهیم شد. لیکن این چیزی است که ما همواره در حال نزدیک شدن به آن هستیم. ما از طریق یک رشته از حقایق خاص موقتی و تقریبی به سوی حقیقت کامل و جامعی که نه فقط واقعیتهای خاص، بلکه قوانین و ارتباطات متقابل عمومی را در بر گیرد، پیش میرویم. حقیقتی که به وسیله هر فردی یا نوع بشری در هر زمانی تنظیم میگردد، همواره تقریبی ناکامل و در قید تصحیح میباشد. لیکن افراد از یکدیگر چیز میآموزند و هم از دستآوردهای یکدیگر و هم از اشتباهات یکدیگر. همین امر در مورد نسلهای متوالی جامعه صادق است، بنابر این مجموعه حقایق ناکامل خاص موقتی و تقریبی، همواره به حقیقت نزدیکتر میشنود، اما هرگز به حقیقت کامل جامع نهایی و مطلق نمیرسند.
هرچی فکر می کنم ..می بینم این روزها بچه ها دیگه نه حال دارن و نه حوصله قصه گوش کردن ندارند .مادر ها خسته وکوفته باید ناهار بعدازظهر رو درست کنند ..تا خانواده فردا بی ناهار نباشند ..بچه هم میره گیم بازی می کنه ..تا جونش دربیاد و چند صد نفری رو بکشه ..بعد همونجا پشت پلی استیشن ویا کامپیوتر خوابش میبره..
اما زمان ما ..نه تلویزیون تا اخر شب سریال داشت (البته الان بیست وچهارساعته سریال داره :بقول یکی از همکارا..با این حربه می خواهند میزان تولد ها رو کم کنند ؟؟؟؟؟؟!!!!)و نه کامپیوتری بود ونه پلی استشن ..ونه ویدئو سی دی که کارتون ببینیم ..وحتی تو اون روستا کتاب برا بچه ها نبود ..ولی یه چیزی بود که نوه های ما حسرتش رو خواهند خورد..
شبهای روستا چه تابستونش چه زمستونش ..همیشه شیرین بود ..شبهای پر ستاره ..صدای زوزه گرگ و شغال..که احساس می کردی الان پشت درخونه تونه و چقدر می ترسیدی یواشکی می خزیدی ودستهای مادر رو می گرفتی .داداش بزرگت هم می رفت ..دمپایی رو برعکس می گذاشت(قدیمی ها می گفتن اینطوری شغالها ساکت می شدند)..بعد مادر برات ..شروع می کرد قصه می گفت ..قصه “اسب سبز “ “دختر شاه پریون” ” ملک جمشید” “خاله سوسکه “و…
صدای آروم ننه با نوای مرغ حق تو رو می برد تو خیالات
“…می خواستی بری حقه نامادری شاهزاده صاحب اسب سبز که برداشته بود با نون خشک و زردچوبه خودش رو به مریضی زده بود تا تنها دارایی شاهزاده رو بگیره رو کنی …
یا ..از ته دل نگران می شدی ستاره بخت حضرت زهرا نره تو پشت بوم دشمنان پیامبر بشینه ..دلت می خواست امام علی شوهر حضرت زهرا بشه ..نه اون پیر وپاتالهای تسبیح بدست وچند زنه
از ترس مادر فولاد زره قلبت به تپش می افتاد ….“
اون روز ها گذشت …..
قصه های مادر جزیی از ذهن ما شد ..و صداش تو قلب ما جا گرفته ..الان باید منتش رو بکشیم تا اون قصه ها رو بگه ..اونهم برا چند تا دختر بالای بیست سال که شوهر دارند ..ولی عاشق قصه های مادرشون هستند ..و عاشق رویاهای کودکیشون
وقتی پرسپری شخص به درجه ای از کمال برسد قالب تهی می کند و شخص تحول می یابد. هر نوع مرگی که برای انسان پیش بیاید به اراده خداوند، طبق نظم و مشیت عالم است زود یا دیر نیست وبه موقع اتفاق می افتد. بچه ای که در سه ماهگی از دنیا می رود به آن قسمی است که به حد کمال رسیده ونمی تواند دربدن باقی بماند.
بنا به خواست الهی این بچه باید سه ماه در اینجا باشد، برای ماموریتی که بناست انجام بدهد باید این کلاس را ببیند. کلاس این دنیا برای این بچه بیش ازسه ماه دوام ندارد. باید تا سه ماهگی تنفس و آب و هوای اینجا را استنشاق کند. بعد از مردن شروع می کند و آنجاادامه می دهد. بر همین اساس است وقتی بچه های نوزادمی میرند و به عالم پس از مرگ می روند و در آنجا رشد می کنند، یا نمی توان با آنها ارتباط برقرار کرد و یا اگر ارتباط برقرار شود آنها متوجه تفاوت جنسیتی ما نمی شوند.
حس می کنم مقداری از سوالتان این است که: روان به حدی از کمال که رسید نیازی به جسم ندارد و جسم خاکی را رها کرده به عالم پس از مرگ می رود این نکته است که آیا بچه های کوچک که می میرند یا هنوز نطفه اند روانشان کامل است؟ جواب: نه آنها برای این دنیا آفریده نشده اند و اگر مثلا هزار سیکل باید بگذرانند، یکی از آنها زندگی زمینی است.
سوال را دوباره تکرار می کنیم . گفتیم که روان که به تکامل می رسد مستقلا" می تواند ادامه حیات بدهد آیا لازمة این تکامل شرایطی است و آنها کدامند ؟ مقصودم از تکامل، سن نیست. اگر روان بدون احتیاج به جسم در این فضا بتواند ادامة حیات بدهد، کامل است. چون پرسپری یا روان تا محتاج جسم است - در قاعدة نسبیت- اصطلاحا ناقص است. مثل گردوئی که در پوست ترش قرار دارد و به درخت آویزان است. جوجه تا در تخم است نطفة کامل نیست. وقتی می شکافد و بیرون می آید بطور نسبی کامل است. همین خلقت نسبی شکفته شدن از داخل دانه و بیرون آمدن جوانه از درخت، از گل ،از میوه و ... این شکفتن و خلقت را در هر مرحله ای کمال گویند. اما شرایطش برای آنکه تحول می یابد و شکفته می شود متفاوت است.
برای فراهم شدن عالم، جمیع امواج کمک می دهند تا شکفتگی ایجاد گردد. نطفه تا در رحم مادر است و تغذیه می کند ناقص است. موجود وابسته به مادر است. ولی وقتی ناف را بریدیم کامل است. کامل هم نسبی است، امر مطلق نیست و البته عقیدة مکتب ما درباره کمال این است که تکامل قرار داد بشری است که ما موجودی را نسبت به موجودی کامل می دانیم .
این مسئله مطرح است که: آیا تکامل وجود دارد یا نه؟ اگرتکامل به صورت مطلق هست که تمام قوانین علمی آنرا تائید می کند و اگرنسبی است نمی تواند قوانین علمی داشته باشد. ما تکامل را رد می کنیم اما به آن منظور که موجودی از نقض و نیستی به کمال برسد. همه چیز هست و موجودات هستند. سیر حرکت عالم بی نهایت است. اما تکامل را با این منطق که می بینیم، این بچة کوچکی است وآن کمال ذاتی و استعداد ذاتی را دارد، ولی پنج سال دیگر با ما حرف می زند و دیگر گریه نمی کند، لذا می گوئیم پنج ساله نسبت به آن چهار ماهه کامل است. چون تکامل نسبی است نه مطلق پس وجود ندارد و قرار داد بشری است که با حواسش می تواند درک کند.
از اهل دیالکتیک سوال می کنیم طبیعت خودش کامل می شود یا کسی آنرا کامل می کند؟ اگر بگویند کسی پس باید اهل دیالکتیک، خداپرست باشند نه ماتریالیست. اگر بگویند خود طبیعت کامل می شود ناچارند برایش جان و شعور و تحرک قائل باشند و بگویند تحول دارد و به کمال می رسد.
بعد سوال می کنیم مایة کمال را دارد یا خیر؟ اگر بگویند در او مایه اش هست پس تکامل نیست. از قوه به فعل در آمدن است. درخت اگر دانه است تمام حیثیاتش در آن بوده که دانه خلقیت یافته قرآن فرمود:
"خدا گشایندة جفتهاست" یعنی باز می کند دانه را. خدا حبه و دانه را شکوفه می کند. خلقت غیر از تکامل است. دانه ذاتا" کامل است و استعداد ذاتی اثر را بروز می دهد. این تجلی است و خلقت و تحول است نه تکامل. مرگ نسبت به این زندگی کمال است. یک تولد جدید است. همانطور که بچه وقتی به دنیا می آید موجودات رحم مادر می گویند: مرد، ولی ما می گوئیم بچه متولد شد همچنین در مرگها مردگان می گویند: از وجودش قدرت جدیدی بروز و ظهور کرد که قبلا" نهفته بود. شرایطش حرکت ذاتی عالم است. عالم ذاتا" متحرک است . پس خود به خود هر حرکتی شکل جدیدی را ایجاب می کند و از شکلی به شکلی و از جائی به جای می رود.
خدا رحمت کند حسین علی راشد را که در عید نوروز این دعا می خواند: ای گرداننده، تحول دهنده، زیرورو کننده احوال عالم. یعنی ای هستی متحرک تغییر بده حال ما را. ای کسی که می توانی حواس باطنی و ظاهری ما را مرتبا منقلب کنی و تحول بخشی ودیدگان ما را باز کنی و حقایق را به ما نشان بدهی. پس ای تدبیرکنندة شب وروز،ای به دوران آرونده،ای ایجادکنندةشب وروز ، حال ما را دگرگون ساز.
پس جهان ذاتا" متحرک است و لازمة این تحرک تحول و دگرگونی است. هنگامی که تغییری در حالات ایجاد شد، این دو حال را که مقایسه کنیم یکی کامل، یکی ناقص است. در حالیکه در نوع خود کامل و بی نظیر است. پس تکامل معنی ندارد.
آیا پس از تحول بازهم زندگی هست؟
بله زندگی هست یعنی روان شما، عقل و احساس و وجدان شما که از جسم آزاد شده زندگی جدیدی را شروع می کند که آن را عالم برزخ می گویند، مدتی زندگی میکنید، بعد آزاد می شوید و به طبقة دیگر می روید و همینطور ادامه دارد تا انا الیه راجعون. دائم باید لطیف و لطیف تر بشوید. کلمة لطیف را گفتم چون بناست که لطیف بشویم هر کس خود را در اینجا لطیف کرد در آنجا راحت است. خشونت را کنار بگذارید.
روزگار و عصر ما ویژگی های خاص خود را دارد، از جمله این که روز خداشناسی است زیرا که ابزار آفریده شناسی را به قدر کفاف بلکه بیش از آن در کف داریم، زیرا که هر آفریده، آیینه آفریدگار است که میتوان در آن به تماشای وی نشست.
دیگر آن که فرصتی مناسب و مغتنم است که بشر، گذشته و دستاوردهای خود را مرور کرده و ببیند چه آورده و برای چه آورده و از آوردههای خود چه تحصیل کرده است و اینجاست که به عین و عیان ادراک میکند که میان آنچه میاندیشیده و میان آنچه اتفاق افتادهاست تفاوت از زمین تا آسمان است؛ از باب نمونه بشر سلاحها را با الوان و انواعی که دارند جز برای تأمین امنیت پدید نیاورده است، ولی امروز زمینه تمامی ناامنیها و ناآرامیها شده است و یا چه صنایعی که برای سلامت پدید آوردند، اما به ناسلامتی انجامید، زیرا بشر امروز کار چندانی برای انجام و اقدام ندارد چرا که هر کار توسط ماشینآلات صورت میپذیرد و از این رو بهترین غذاها و مواد غذایی را به وسیله ماشینها پدید میآورد و از سویی خود نیز بیکار و بیتحرک میماند و بدین سان انرژی های فراوان و متراکم بر بدن وارد میشود بی آنکه کمترین آنها به تلاش و کار تبدیل شود. و اینجاست که بیماریها هر روزه با شکلی و اسمی رخ مینمایند و در کنار آن بیماریها نیز داروها با تأثیر و تخریبی خاص سبز میشوند.
و دیگر آن که امروز روز تجدیدنظر در دنیاست، دنیایی که تاکنون آن را به چشم خانه دیدهایم حال آن که کاروانسرایی بیش نبوده و نیست و این ریشه در این دارد که ما یک سوی سکه دنیا را دیده و سوی دیگر آن را نادیده انگاشتهایم. باری ما همواره دیدهایم که نسلی میآیند و نسلی میروند اما رفتن را درست مثل آمدن ندیدهایم از این رو نام آمدن را تولد نهاده و در پی آن سرور و شادی به پا ساختهایم اما رفتن را مرگ نامیده و به دنبال آن رخت عزا به تن نموده و شیون و اندوه پیش میگیریم. حال آن که مرگ نیز نوعی ولادت است هم چنان که دنیا نوعی رَحِم میباشد و رحم دنیا با رحم مادر بسیار مانند است هم چنان که مرگ با ولادت.
در رحم مادر تغذیه ما از طریق خون است و خون همان مواد غذایی است که در اختیار مادر بوده است. در رحم دنیا نیز کار تغذیه از طریق روییدنیهای زمین صورت میپذیرد و آن همان مواد غذایی است که در اختیار خاک قرار داشته است.
و ما روزی از این خاک رخت برمیبندیم هم چنان که از رحم مادر، پس این نیز خود نوعی ولادت و زایش است هم چنان که خروج از رحم مادر.
ما وقتی که از رحم مادر خارج شدیم دیگران به شادمانی و پایکوبی برخاستند زیرا ما را به سلامت یافته و در تن ما نقصی نیافتند و البته اگر خدای ناکرده با اندامی ناقص و بیمار به دنیا میآمدیم همه بر ما تأسف میخوردند و خود نیز روزگاری در رنج و محنت و عذاب سپری میکردیم. خروج از دنیا نیز چنین حکایت و ماجرایی دارد اگر با قلب سلیم و چشم و گوش و زبان پاک و بیگناه خارج شویم مایه شادمانی و هلهله فرشتگان و پاکان و هم خود، تا بلندای ابدیت خواهیم بود، ولی اگر خدای ناکرده آلوده و تردامن باشیم هم تأثر آنان و هم تأسف خود را آن هم برای همیشه در پی خواهیم داشت.
و البته، میان رحم مادر و رحم دنیا یک تفاوت است و آن این که در رحم مادر ما هیچ کارهایم و سلامت و نقص در دست ما نیست از این رو اگر ناقص هم به دنیا بیاییم کسی ما را ملامت نمیکند. اما در رحم دنیا اختیار با ماست و میتوانیم از این میان یکی، یا سلامتی و یا نقص را برگزینیم و از همین روست که اگر ناقص و ناسالم رهسپار آن دیار شویم ملامتها از همه سو میبارد. و کسی نیست که ما را شماتت نکند بلکه حتی خود از خود گلهمندیم، و این گلهها و شماتتها عذابی بس الیم و دردناک است.
و در همینجا نتیجه میگیریم که مرگ ذاتاً ماتم و عذاب نیست بلکه سوءاستفاده از اختیار است که به رنج و عذاب میانجامد هم چنان که مرگ با حسن استفاده از اختیار بدل به عین شادمانی و سرور میشود.
پس، از همین رو باید بکوشیم تا مرگی خوب و خوش و شادی آفرین به بار آوریم و در این صورت است که آدمی میان دو جشن و سرور واقع میشود یکی جشن خروج از رحم و دیگری جشن خروج از دنیا، یا به دیگر سخن یکی جشن ولادت و دیگری جشن مرگ.