دون کیشوت وار، بر اسب چوبین «علّیت»، تا خدا!

مدتها بود که در برابر خواست او، مقاومت می ورزیدم. اما این بار، دست بردار نبود. مرا بردوش گرفت و تا مهیز اسب علیت جلو برد و بر پشت آن نشانید. یکباره خود را در هیئت یک شوالیه بزرگ دیدم. شمشیرهای من برگرده ی هر صخره ای که می نشست، آذرخشش، رعد آسمان را فراری می داد. چشمان تیزبین من، دورهای دور را که حتی دیدگان عقاب نیز یارای رسیدن به آن نبود، به آسانی می کاوید. یک لحظه با خود حس کردم که رؤیاهای سروانتس هم به گردپای اسب من، نمی رسد. دون کیشوت را مرکبی نبود که یارای پروازش باشد، اما اسب علیت که آنک بر مهمیز آن، چکمه می فشردم، می توانست تا بی نهایت بالا برود. لگام او را کشیدم و برفراز ابرها، گام نهادم. راضی کردنی نبود. نهیبی زدم و اسب را به سوی آسمانهای دور – بسیار فراتر از سپهر آزمون ممکن – را ندم. نمی دانم سرعت نور را با گامهای من چه نسبت بود، اما می دانم که تا رسیدن به «شرط نامشروط» خیال توقفم نبود. در میانه ی راه، ارسطو را دیدم که با ریش سفید دو هزار واندی ساله، با جامه ی کهن کاهنی، بر روی پله های معبد دلفی نشسته است. از او، راه را پرسیدم. اشاره به بالا کرد و گفت: تا رسیدن به علت العلل و محرک لایتحرک (To Panton Proton)، باید بتازم. پرسیدم: چه خواهم یافت؟ گفت حقیقتی استعلایی که به خویشتن در تفکر است. پرسیدم: مرا در خواهد یافت؟ گفت: هرگز! او را جایگاهی چنان پرمرتبت است که هیچ جوهر فرد انضمامی را درنخواهد یافت. پرسیدم: پس مرا چگونه با او نسبت و تعامل خواهد افتاد؟ گفت: «هیچ! شوالیه ی جوان! هیچ! او را به جزئیات، هرگز توجهی نیست. «طبع» او چنین است». دستانم لرزیدن گرفت و پاهای اسب بلندپروازم، خشکید. راه گرداندم...
هنوز چندگامی، بازنگشته بودم که خود را بر پشت مرکبی چوبین، تکیده و بی روح، خمیده یافتم. از سفری بازمی گشتم که ازمغانش جز دستان تهی، نبود.
* * *
آفتاب، افق را گلگون کرد و شب را تاراند. اما چشمان ترمن، همچنان می بارید. در حسرت گفت و شنود با حقیقتی که محرک لایتحرک نباشد، و در گریبان خویش، نه غنوده باشد.

نظرات 3 + ارسال نظر
محمدحسین چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://physicsscu87.blogsky.com

سلام
ممنون که به وبم سر زدی
ایشالا که بیشتر بخونمت

شهریار چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.shahruar.blogsky.com

آنچه را که دوست داری بدست آور وگرنه مجبور میشوی آنچه را که دوست نداری تحمل کنی . همیشه باور داشته باش که خدا تو را فراموش نمی کند حتی اگر تو او را فراموش کرده باشی...

مژده چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.nedaye-azadye-iran22.blogspot

آه اگر آزادی سرودی میخواند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد